پژوهش و توسعه حرفه ای

  • ۰
  • ۰

خاطره

با عرض سلام و ادب

 

کلاس یازدهم بودم سال ۹۸ معاون پرورشی دبیرستان مون برای یک مسابقه داستان نویسی بچه ها رو تشویق به شرکت در مسابقه میکرد منم که عاشق نوشتن بودم یک داستان با نام (روزهای بی پدری) در قالب خاطرنویسی نوشتم که راوی اثر خودم بودم یادم برای نوشتن اون داستان ۵روز وقت گذاشتم و خودم رو جای زهرا که پدرش به جنگ رفته بود گذاشتم زمانی که داستان تمام شد خودم سرش گریه کردم چرا که پایانش تلخ بود و با پیدا شدن جسد پدر زهرا و دفن آن در بهشت زهرا مشهد پایان به رسید  

وقتی که داستان رو دادم که معاون آموزشی دبیرستانی خانم قلجایی مطالعه کنند دو روز بعدش همکلاسیم اومد  داخل کلاس و گفت که مدیر و خانم قلجایی کارت دارن دروغ چرا استرس گرفتم که مدیر چیکار داره وقتی وارد دفتر شدم خانم قلجایی و مدیر از من سوال کردند که دختر شهید هستی و من گفتم نه خانم قلجایی گفت داستان را طوری نوشتی که فکر کردیم پدرت شهید شده .

 

چند ماه میگذره و نتایج می‌یان و من نفر اول داخل استان شدم و خیلی حس خوبی پیدا کردم و علاوه بر لوح مدیر مدرسه برام به عنوان هدیه یک شال و تیشرت خریده بود هیچ وقت اون لحظه ای که برنده شدم و گفتن نفر اول شدی فراموش نمیکنم

 این که از بین کلی اثر کار تو بهترین باشه ی حس خیلی خوبی به آدم میده البته خودم هم میدونستم که جزوه نفرات اول میشم شاید فکر کنید زیاد اعتماد به نفس دارم البته همین طور هم هست میدونستم جزه نفرات اول میشم چون خودم تا ی جاهایی دردی که زهرا کشید رو حس کردم

  • ۰۱/۱۲/۰۸
  • کیانا کیانی قلعه نو

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی